اولش فکر میکنی با کلمات میتونی توضیحش بدی؛ شلوغش میکنی، به هرکی میرسی از سرگذشت تلختر از زهرت میگی، گریه میکنی، غر میزنی و هرجور هست میخوای دردت رو قابل درک کنی، چون پذیرش چیزی که همه میفهمنش راحتتر از پذیرش یه چیز گنگه!
بعد میبینی نخیر! هیچکس نمیفهمه چی به تو گذشته؛ افسرده میشی، میری دکتر، قرص میخوری، بقیه دلشون میسوزه یا میگن دنبال جلب توجههه! بعد یه مدت میبینی نه قرصهای آرامبخش به کارت اومده نه توصیهی "هرروز صبح به گلها سلام کن و با پرندهها برقص و هوای شیش صبح رو بفرست توی ریههات"؛ اینجاست که فکر خودکشی و پایان دادن به رنج و عذاب گریبانت رو میگیره!
هنوز امید داری که فهمیده شی، اما تا دهن باز میکنی با سیل نظرات کارشناسانهی "کسی که بخواد خودشو بکشه نمیگه" و "دنبال توجهای وگرنه این حرفو نمیزدی" و "نونتو خوردی دنبال چغندر میگردی" و "میخوای فاز بگیری که خیلی متفاوتی" روبهرو میشی!
دلت میگیره؛ مشکل از توئه؟ مشکل از نحوهی انتخاب اطرافیانه؟ مشکل از خود اطرافیانه؟ تا مدتها با فکر خودکشی سر میکنی و روز به روز انگ بیشتری بهت میزنن تا جایی که خسته میشی!
اونجاست که میفهمی درد رو نمیشه توضیح داد، اگر موفق هم بشی کسی نمیفهمه؛ بعد دست میکشی، از شرح و تفصیل غم، از شلوغش کردن، از افسردگی، از قرص خوردن، از تفکرات خودکشی!
بعد دیگه چیزی اونقدر عذابت نمیده یا اگرم بده تو دیگه راهشو یاد گرفتی؛ دست کشیدن!
یه جایی اون آخرا، رها میکنی همهچی رو؛ لباس بافت گشاده رو میپوشی، پردهها رو میکشی، ماگ محبوبت رو از نوشیدنی مورد علاقت پر میکنی، پتو رو گوشهی خونه روی سکوی کنار شومینه پهن میکنی و غرق کتاب میشی!
...